بن بست غریبی

ردیف آخر کلاس زندگی...

نوشته شده در شنبه 27 فروردين 1398برچسب:,ساعت 12:31 توسط sanaz| |

الهی! هر که را عقل دادی چه ندادی،
و هر که را عقل ندادی چه دادی ؟

خدایا : عقیده مرا ازدست " عقده ام"مصون بدار.
خدایا : به من قدرت تحمل عقیده "مخالف" ارزانی کن .
خدایا : رشدعقلی وعلمی مرا از فضیلت "تعصب" "احساس" و "اشراق" محروم نساز.
خدایا : مرا همواره اگاه وهوشیار دار تا پیش ازشناختن درست وکامل کسی قضاوت نکنم.
خدایا : جهل آمیخته باخودخواهی و حسد مرا رایگان ابزار قتاله دشمن برای حمله به دوست نسازد.
خدایا : شهرت منی را که:"میخواهم باشم" قربانی منی که " میخواهند باشم" نکند.
خدایا : درروح من اختلاف در "انسانیت" را به اختلاف در فکر واختلاف در رابطه با هم میامیز. آن چنان که نتوانم این سه قوم جدا از هم را باز شناسم.
خدایا : مرا به خا طر حسد کینه و غرض عمله در امان دار.
خدایا : خودخواهی را چندان درمن بکش تاخودخواهی دیگران را احساس نکنم واز آن در رنج نباشم.
خدایا : مرا در ایمان « اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصیان مطلق« باشم.
خدایا: « تقوای ستیزم» بیاموز تا درانبوه مسوولیت نلغزم و از تقوای پرهیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم.
خدایا : مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ غمهای ارجمند و حیرتهای عظیم را به روحم عطا کن. لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و دردهای عزیز بر جانم ریز.

( برگرفته از نیایش نامه دکتر علی شریعتی )

نوشته شده در یک شنبه 21 فروردين 1398برچسب:,ساعت 10:39 توسط sanaz| |

هیچ جز حسرت نباشد كار من

بخت بد، بیگانه ئی شد یار من

بی گنه زنجیر بر پایم زدند

 وای از این زندان محنت بار من

 وای از این چشمی كه می كاود نهان

روز و شب در چشم من راز مرا

گوش بر در می نهد تا بشنود

شاید آن گمگشته آواز مرا

 گاه می پرسد كه اندوهت ز چیست

فكرت آخر از چه رو آشفته است

بی سبب پنهان مكن این راز را

درد گنگی در نگاهت خفته است

گاه می نالد به نزد دیگران

«كاو دگر آن دختر دیروز نیست»

«آه، آن خندان لب شاداب من»

«این زن افسرده مرموز نیست»

گاه می كوشد كه با جادوی عشق

ره به قلبم برده افسونم كند 

گاه می خواهد كه با فریاد خشم 

این حصار راز بیرونم كند

گاه می گوید كه، كو، آخر چه شد؟

آن نگاه مست و افسونكار تو

دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم

نیست پیدا بر لب تبدار تو

من پریشان دیده می دوزم بر او

بی صدا نالم كه، اینست آنچه هست

خود نمی دانم كه اندوهم ز چیست

زیر لب گویم، چه خوش رفتم ز دست!

 همزبانی نیست تا بر گویمش

راز این اندوه وحشتبار خویش

بی گمان هرگز كسی چون من نكرد

خویشتن را مایه آزار خویش

از منست این غم كه بر جان منست

دیگر این خود كرده را تدبیر نیست

پای در زنجیر می نالم كه هیچ

الفتم با حلقه زنجیر نیست

 آه، اینست آنچه می جستی به شوق

راز من، راز زنی دیوانه خو

راز موجودی كه در فكرش نبود

ذره ای سودای نام و آبرو

 راز موجودی كه دیگر هیچ نیست

جز وجودی نفرت آور بهر تو 

آه، اینست آنچه رنجم می دهد

ورنه، كی ترسم ز خشم و قهر تو

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 26 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 12:30 توسط sanaz| |

نوشته شده در چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 11:39 توسط sanaz| |

نوشته شده در یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:,ساعت 11:8 توسط sanaz| |

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه
سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
 شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
 تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا
کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
 به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می
شود
 

نوشته شده در شنبه 27 فروردين 1390برچسب:,ساعت 11:44 توسط sanaz| |

به علی گفت مادرش روزی ...

علی کوچیکه
علی بونه گیر
نصف شب از خواب پرید
چشماشو هی مالید با دس
سه چار تا خمیازه کشید
پا شد نشس
چی دیده بود ؟
چی دیده بود ؟
خواب یه ماهی دیده بود
یه ماهی انگار که یه کپه دو زاری
انگار که یه طاقه حریر

http://deborah.persiangig.com/170/axe.sub.ir_5fdge4_6.jpg


با حاشیه منجوق کاری
 انگار که رو برگ گل لال عباسی
خامه دوزیش کرده بودن
قایم موشک بازی می کردن تو چشاش
دو تا نگین گرد صاف
الماسی
همچی یواش
همچی یواش
خودشو رو آب دراز می کرد

 


که بادبزن فرنگیاش
صورت آبو ناز می کرد
بوی تنش بوی کتابچه های نو
بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو
بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری پزون
شمردن ستاره ها تو رختخواب رو پشت بون
ریختن بارون رو آجر فرش حیاط
بوی لواشک بوی شوکولات
انگار تو آب گوهر شب چراغ می رفت
انگار که دختر کوچیکه شاپریون
تو یه کجاوه بلور
به سیر باغ و راغ می رفت
دور و ورش گل ریزون
بالای سرش نور بارون
شاید که از طایفه جن و پری بود ماهیه
شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه

 


شاید که یه
خیال تند سرسری بود ماهیه
هر چی که بود
هر کی که بود
علی کوچیکه
محو تماشاش شده بود
واله و شیداش شده بود
 همچی که دس برد که به اون
رنگ روون
نور جوون
نقره نشون
دس بزنه
برق زد و بارون زد و آب سیا شد

 


شیکم زمین زیر تن ماهی وا شد
 دسه
گلا دور شدن و دود شدن
شمشای نور سوختن و نابود شدن
باز مث هر شب رو سر علی کوچیکه
دسمال آسمون پر از گلابی
نه چشمه ای نه ماهیی نه خوابی
با د توی بادگیرا نفس نفس می زد
زلفای بید و میکشید
از روی لنگای دراز گل آغا
چادر نماز کودریشو پس می زد
رو بندرخت
پیرهن زیرا و عرق گیرا

 


 میکشیدن به تن همدیگهو حالی بحالی میشدنhttp://pcpouria.persiangig.com/image/%D8%B9%DA%A9%D8%B3%20%D8%A7%D9%87%DB%8C%20%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87/aksha.ir%20(2).jpg
انگار که از فکرای بد
هی پر و خالی میشدن
سیرسیرکا
سازار و کوک کرده بودن و ساز می زدن
همچی که باد آروم می شد
قورباغه ها ز ته باغچه زیر آواز می زدن
شب مث هر شب بود و چن شب پیش و شبهای دیگه
آمو
علی
تو نخ یه دنیای دیگه
علی کوچیکه
سحر شده بود
نقره نابش رو میخواس
ماهی خواابش رو می خواس
راه آب بود و قر قر آب
علی کوچیکه و حوض پر آب
علی کوچیکه
علی کوچیکه
نکنه تو جات وول بخوری
حرفای ننه قمر خانم
یادت بره گول بخوری
تو خواب اگه
ماهی دیدی خیر باشه
خواب کجا حوض پر از آب کجا
کاری نکنی که اسمتو
توی کتابا بنویسن
سیا کنن طلسمتو
آب مث خواب نیس که آدم
از این سرش فرو بره
از اون سرش بیرون بیاد

 


 تو چار راهاش وقت خطر
صدای سوت سوتک پاسبون بیاد
شکر خدا پات رو زمین محکمه
کور و
کچل نیسی علی سلامتی چی چیت کمه؟
می تونی بری شابدوالعظیم
ماشین دودی سوار بشی
 قد بکشی خال بکوبی
جاهل پامنار بشی
حیفه آدم این همه چیزای قشنگو نبینه
الا کلنگ سوار نشه
شهر فرنگو نبینه
فصل حالا فصل گوجه و سیب و خیار بستنیس
چن روز دیگه تو تکیه سینه
زنیس
ای علی ای علی دیوونه

 


تخت فنری بهتره یا تخته مرده شور خونه ؟
گیرم تو هم خود تو به آب شور زدی
رفتی و اون کولی خانومو به تور زدی
ماهی چیه ؟ ماهی که ایمون نمیشه نون نمیشه
اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمیشه
 دس که به ماهی بزنی از سرتا پات بو میگریه
بوت تو دماغا می پیچه
دنیا ازت رو میگیره
بگیر بخواب بگیر بخواب
که کار باطل نکنی
با فکرای صد تا یه غاز
حل مسائل نکنی
سر تو بذار رو ناز بالش بذار بهم بیاد چشت
قاچ زین و محکم چنگ بزن که اسب سواری پیشکشت
حوصله آب دیگه داشت سر میرفت
خودشو می ریخت تو

 


پاشوره در می رفت
انگار می خواس تو تاریکی
داد بکشه آهای زکی !
این حرفا حرف اون کسونیس که اگه
یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن
خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلوکباب دیدن
ماهی چیکار به کار یه خیک شیکم تغار داره
ماهی که سهله سگشم
از این تغارا عار داره

 


ماهی تو آب
می چرخه و ستاره دست چین میکنه
اونوخ به خواب هر کی رفت
خوابشو از ستاره سنگین میکنه

می برتش می برتش
از توی این دنیای دلمرده ی چاردیواریا
نق نق نحس ساعتا خستگیا بیکاریا
دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی
درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی
دنیای بشکن زدن و
لوس بازی
 عروس دوماد بازی و ناموس بازی
دنیای هی خیابونا رو الکی گز کردن
از عربی خوندن یه لچک بسر حظ کردن
دنیای صبح سحرا
تو توپخونه
تماشای دار زدن
نصف شبا
رو قصه آقابالاخان زار زدن
دنیایی که هر وخت خداش
تو کوچه هاش پا میذاره
یه دسه خاله
خانباجی از عقب سرش
یه دسه قداره کش از جلوش میاد
دنیایی که هر جا میری
 صدای رادیوش میاد
میبرتش میبرتش از توی این همبونه کرم و کثافت و مرض
به آبیای پاک و صاف آسمون میبرتش
به سادگی کهکشوی می برتش
آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فروش میداد
علی
کوچیکه
نشسته بود کنار حوض
حرفای آبو گوش میداد
انگار که از اون ته ته ها
از پشت گلکاری نورا یه کسی صداش می زد
آه میکشید
دس عرق کرده و سردش رو یواش به پاش می زد
انگار میگفت یک دو سه
نپریدی ؟ هه هه هه
من توی اون تاریکیای ته آبم بخدا
حرفمو باور کن علی
ماهی خوابم بخدا
دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن
پرده های مرواری رو
این رو و آن رو بکنن

به نوکران با وفام سپردم
کجاوه بلورمم آوردم
سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم
به سبزه زارای همیشه سبز دریا می رسیم
به گله های کف که چوپون ندارن
به دالونای
نور که پایون ندارن
به قصرای صدف که پایون ندارن
یادت باشه از سر راه
هفت هشت تا دونه مرواری
جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری
یه قل دو قل بازی کنیم
ای علی من بچه دریام نفسم پاکه علی
دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه علی
هر کی که دریا رو به عمرش ندیده
اززندگیش چی فهمیده ؟
خسته شدم حالم بهم خورد از این بوی لجن
انقده پا به پا نکن که دو تایی
تا خرخره فرو بریم توی لجن
بپر بیا وگرنه ای علی کوچیکه
مجبور میشم بهت بگم نه تو نه من
آب یهو بالا اومد و هلفی کرد و تو کشید
انگار که آب جفتشو جست و تو خودش فرو کشید
دایره
های نقره ای
توی خودشون
چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن
موجا کشاله کردن و از سر نو
به زنجیرای ته حوض بسته شدن
قل قل قل تالاپ تالاپ
قل قل قل تالاپ تالاپ
چرخ می زدن رو سطح آب
تو تاریکی چن تا حباب
علی کجاس ؟
تو باغچه
چی میچینه ؟
آلوچه
آلوچه
باغ بالا
جرات داری ؟ بسم الله

نوشته شده در شنبه 27 فروردين 1390برچسب:,ساعت 11:2 توسط sanaz| |

 

 مي روم خسته و افسرده و زار

سوي منزلگه ويرانه خويش

بخدا مي برم از شهر شما

دل شوريده و ديوانه خويش

 

مي برم، تا كه در آن نقطه دور

شستشويش دهم از رنگ گناه

شستشويش دهم از لكه عشق

زينهمه خواهش بيجا و تباه

 

مي برم تا ز تو دورش سازم

ز تو، اي جلوه اميد محال

مي برم زنده بگورش سازم

تا از اين پس نكند ياد وصال

 

ناله مي لرزد، مي رقصد اشك

آه، بگذار كه بگريزم من

از تو، اي چشمه جوشان گناه

شايد آن به كه بپرهيزم من

 

بخدا غنچه شادي بودم

دست عشق آمد و از شاخم چيد

شعله آه شدم، صد افسوس

كه لبم باز بر آن لب نرسيد

 

عاقبت بند سفر پايم بست

مي روم، خنده بلب، خونين دل

مي روم، از دل من دست بدار

اي اميد عبث بي حاصل

نوشته شده در چهار شنبه 24 فروردين 1390برچسب:,ساعت 10:53 توسط sanaz| |

می بندم این دو چشم پرآتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش

تا داغ و پر تپش نشود قلبم

از شعلة نگاه پریشانش

می بندم این دو چشم پرآتش را

تا بگذرم ز وادی رسوائی

تا قلب خامشم نكشد فریاد

رو می كنم به خلوت و تنهائی

ای رهروان خسته چه می جوئید

در این غروب سرد ز احوالش

او شعلة رمیدة خورشید است

بیهوده می دوید به دنبالش

او غنچة شكفتة مهتابست

باید كه موج نور بیفشاند

بر سبزه زار شب زدة چشمی

كاو را بخوابگاه گنه خواند

باید كه عطر بوسة خاموشش

با ناله های شوق بیامیزد

در گیسوان آن زن افسونگر

دیوانه وار عشق و هوس ریزد

باید شراب بوسه بیاشامد

از ساغر لبان فریبائی

مستانه سرگذارد و آرامد

بر تكیه گاه سینة زیبائی

ای آرزوی تشنه به گرد او

بیهوده تار عمر چه می بندی؟

روزی رسد كه خسته و وامانده

بر این تلاش بیهوده می خندی

آتش زنم به خرمن امیدت

با شعله های حسرت و ناكامی

ای قلب فتنه جوی گنه كرده

شاید دمی ز فتنه بیارامی

می بندمت به بند گران غم

تا سوی او دگر نكنی پرواز

ای مرغ دل كه خسته و بیتابی

دمساز باش با غم او, دمساز

نوشته شده در چهار شنبه 24 فروردين 1390برچسب:,ساعت 10:45 توسط sanaz| |

 خداحافظ نگو وقتی … هنوز درگیر چشماتم …

خداحافظ نگو وقتی … تو هر جا باشی همراتم

تو اون گرمای خورشیدی

که میری رو به خاموشی

نمیدونی چقدر سخته

شب سرده فراموشی …

شبی که کوله بارت رو

میون گریه می بستی

یه احساسی به من میگفت

هنوزم عاشقم هستی

خداحافظ نگو وقتی … هنوز درگیر چشماتم …

خداحافظ نگو وقتی … تو هر جا باشی همراتم

چرا حالت پریشونه؟

چرا مأیوس و دلسردی؟

خداحافظ نگو وقتی

هنوزم میشه برگردی !

تو یادت رفته اون روزا

یکی تنها کست میشد

خداحافظ که میگفتی

خدا دلواپست میشد …

خداحافظ نگو وقتی … هنوز درگیر چشماتم …

خداحافظ نگو وقتی … تو هر جا باشی همراتم

نوشته شده در دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:,ساعت 11:40 توسط sanaz| |

شرافتِ مرد ، به بکارتِ زن میماند ...!
یکبار که لکه دار شود ، دیگر قابل جبران نخواهد بود ...!

 دین ِ چو منی ، گزاف و آسان نبوَد ...!
روشنتر از ایمانِ من ایمان نبوَد ...!
در دهر ، چو من یکی و آن هم مؤمن ،
پس در همه دهر یک بی ایمان نبوَد ...!
 خدایا ... !  
رحمتی کن ،
تاایمان ،
نام و نان برایم نیاورد! ...
قوتم بخش ،
تا نانم را ،
و حتی نامم را ،
در خطر ایمانم افکنم ...!
تا از آنانی نباشم که ،
پول دین را می گیرند ،
و برای دنیا کار می کنند ...!
بلکه از آنانی باشم که ،
پول دنیا را می گیرند ،
و برای دین کار می کنند ...!
نوشته شده در دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:,ساعت 11:34 توسط sanaz| |

به خدا گفتم: بیا جهان را قسمت کنیم آسمون واسه من ابراش مال تو

 دریا مال من موجش مال تو

 ماه مال من خورشید مال تو...

خدا خندید و گفت : تو بندگی کن ، همه دنیا مال تو ...من هم مال تو...

نوشته شده در دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:,ساعت 11:26 توسط sanaz| |

گریز و درد


رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود

رفتم ، که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشک های دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم

رفتم مگو ،  مگو ، که چرا رفت ، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده ی خموشی و ظلمت ، چو نور صبح
بیرون فتاده بود یکباره راز ما

رفتم ، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی

من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش زمن مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم


نوشته شده در دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:,ساعت 11:15 توسط sanaz| |

ظلمت

چه گریزیت ز من؟

چه شتابیت به راه؟

.::زوج های عاشق/عاشقانه ها::.

به چه خواهی بردن

در شبی این همه تاریک پناه؟ 

مرمرین پلهء آن غرفه عاج

ای دریغا که ز ما بس دور است

لحظه ها را دریاب

چشم فردا کورست

نه چراغیست در آن پایان

هر چه از دور نمایانست

شاید آن نقطهء نورانی

چشم گرگان بیابانست 

می فرومانده به جامسر به سجاده نهادن تا کی

او درینجاست نهان

می درخشد در می 

گر به هم آویزیم

ما دو سرگشته تنها، چون موج

به پناهی که تو می جوئی، خواهیم رسید

اندر آن لحظه جادوئی موج

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:,ساعت 11:0 توسط sanaz| |

خیانت:

شكسپير ميگه: خيانت تنها اين نيست كه شب را با ديگري بگذراني ...

 خيانت ميتواند دروغ دوست داشتن باشد !

خيانت تنها اين نيست كه دستت را در خفا در دست ديگري بگذاري ...

 خيانت ميتواند جاري كردن اشك بر ديدگان معصومي باشد!

یادمان باشد!

یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم

 

                 گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم

پر پروانه شکستن هنر انسان نیست ؛

                 گر شکستیم زغفلت من و مایی نکنیم

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم ؛

                 وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند ؛

                 طلب عشق زهر بی سر و پایی نکنیم ...

نوشته شده در یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:,ساعت 11:9 توسط sanaz| |

زن

زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند...

 ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر...

 مي تواند تنها يك همسر داشته باشد

 و تو مختار به داشتن چهار همسرهستي ....

براي ازدواجش ــ در هر سني ـ اجازه ولي لازم است

 و تو هر زماني بخواهي به لطف قانونگذار ميتواني ازدواج كني ...

 در محبسي به نام بكارت زنداني است و تو ...

 او كتك مي خورد و تو محاكمه نمي شوي ...

 او مي زايد و تو براي فرزندش نام انتخاب مي كني....

او درد مي كشد و تو نگراني كه كودك دختر نباشد ....

 او بي خوابي مي كشد و تو خواب حوريان بهشتي را مي بيني ....

 او مادر مي شود و همه جا مي پرسند نام پدر ...

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛

 پیر می شود و میمیرد...

و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند

 چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،

 زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛

 گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛

 سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!

و این رنج است

نوشته شده در یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:,ساعت 10:30 توسط sanaz| |

 عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال

عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می گیرد

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند

عشق طوفانی و متلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کند و باخود به قله ی بلند اشراق می برد

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد

عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق

عشق در دریا غرق شدن است
دوست داشتن در دریا شنا کردن

عشق بینایی را می گیرد
دوست داشتن بینایی می دهد

عشق خشن است و شدید و ناپایدار
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار

عشق همواره با شک آلوده است
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر

از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر می شویم
از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر

عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق می کشاند
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد

عشق تملک معشوق است
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست

عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و می خواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند

در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:”هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”

عشق معشوق را طعمه ی خویش می بیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد

دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است ، که از جنس این عالم نیست

نوشته شده در شنبه 20 فروردين 1390برچسب:,ساعت 13:34 توسط sanaz| |

 

صدائي در شب

 

نيمه شب در دل دهليز خموش

ضربه ائي افكند طنين

دل من چون دل گل هاي بهار

پر شد از شبنم لرزان يقين

گفتم اين اوست كه باز آمده است

جستم از جا و در آئينه گيج

بر خود افكندم با شوق نگاه

آه، لرزيد لبانم از عشق

تار شد چهره آئينه ز آه

شايد او وهمي را مي نگريست

گيسويم درهم و لب هايم خشك

شانه ام عريان در جامه خواب

ليك در ظلمت دهليز خموش

رهگذر هر دم مي كرد شتاب

نفسم ناگه در سينه گرفت

گوئي از پنجره ها روح نسيم

ديد اندوه من تنها را

ريخت بر گيسوي آشفته من

عطر سوزان اقاقي ها را

تند و بي تاب دويدم سوي در

ضربه پاها، در سينه من

چون طنين ني، در سينه دشت

ليك در ظلمت دهليز خموش

ضربه پاها، لغزيد و گذشت

باد آواز حزيني سر كرد

نوشته شده در شنبه 20 فروردين 1390برچسب:,ساعت 13:27 توسط sanaz| |

 

  گمگشته

من به مردي وفا نمودم و او

پشت پا زد به عشق و اميدم

هر چه دادم به او حلالش باد

غير از آن دل كه مفت بخشيدم

 

 دل من كودكي سبكسر بودعکس عاشقانه

خود ندانم چگونه رامش كرد

او كه مي گفت دوستت دارم

پس چرا زهر غم بجامش كرد

 

اگر از شهد آتشين لب من

جرعه اي نوش كرد و شد سرمست

حسرتم نيست زآنكه اين لب را

بوسه هاي نداده بسيار است

 

باز هم در نگاه خاموشم

قصه هاي نگفته اي دارم

باز هم چون به تن كنم جامه

فتنه هاي نهفته اي دارم

 

 باز هم مي توان به گيسويم

چنگي از روي عشق ومستي زد

باز هم مي توان در آغوشم

پشت پا بر جهان هستي زد

 

 باز هم مي دود به دنبالم

ديدگاني پر از اميد و نياز

باز هم با هزار خواهش گنگ

مي دهندم بسوي خويش آواز

 

 باز هم دارم آنچه را كه شبي

ريختم چون شراب در كامش

دارم آن سينه را كه او مي گفت

تكيه گاهيست بهر آلامش

 

 زانچه دادم به او مرا غم نيست

حسرت و اضطراب و ماتم نيست

غير از آن دل كه پر نشد جايش

بخدا چيز ديگرم كم نيست

 

كو دلم كو دلي كه برد و نداد

غارتم كرده، داد مي خواهم

دل خونين مرا چكار آيد

دلي آزاد و شاد مي خواهم

 

دگرم آرزوي عشقي نيست

بي دلان را چه آرزو باشد

دل اگر بود باز مي ناليد

كه هنوزم نظر باو باشد 

او كه از من بريد و تركم كرد

پس چرا پس نداد آن دل را

واي بر من كه مفت بخشيدم

دل آشفته حال غافل را

نوشته شده در شنبه 20 فروردين 1390برچسب:,ساعت 13:1 توسط sanaz| |

صبر سنگ

 

 روز اول پيش خود گفتم

ديگرش هرگز نخواهم ديد

روز دوم باز مي گفتم

ليك با اندوه و با ترديد

 

روز سوم هم گذشت اما

بر سر پيمان خود بودم

ظلمت زندان مرا مي كشت

باز زندانبان خود بودم

 

آن من ديوانه عاصي

در درونم هاي هو مي كرد

مشت بر ديوارها مي كوفت

روزني را جستجو مي كرد

 

 در درونم راه مي پيمود

همچو روحي در شبستاني

بر درونم سايه مي افكند

همچو ابري بر بياباني

 

 مي شنيدم نيمه شب در خواب

هاي هاي گريه هايش را

در صدايم گوش مي كردم

درد سيال صدايش را

 

شرمگين مي خواندمش بر خويش

از چه رو بيهوده گرياني

در ميان گريه مي ناليد

دوستش دارم، نمي داني

 

بانگ او آن بانگ لرزان بود

كز جهاني دور بر مي خاست

ليك در من تا كه مي پيچيد

مرده ئي از گور بر مي خاست

 

 مرده ئي كز پيكرش مي ريخت

عطر شور انگيز شب بوها

قلب من در سينه مي لرزيد

مثل قلب بچه آهوها

 

 در سياهي پيش مي آمد

جسمش از ذرات ظلمت بود

چون به من نزديكتر مي شد

ورطه تاريك لذت بود

 

 مي نشستم خسته در بستر

خيره در چشمان رؤياها

زورق انديشه ام، آرام

مي گذشت از مرز دنياها

 

 باز تصويري غبار آلود

زآن شب كوچك، شب ميعاد

زآن اتاق ساكت سرشار

از سعادت هاي بي بنياد

 

 در سياهي دست هاي من

مي شكفت از حس دستانش

شكل سرگرداني من بود

بوي غم مي داد چشمانش

 

ريشه هامان در سياهي ها

قلب هامان، ميوه هاي نور

يكدگر را سير مي كرديم

با بهار باغ هاي دور

 

مي نشستم خسته در بستر

خيره در چشمان رؤياها

زورق انديشه ام، آرام

مي گذشت از مرز دنياها  

روزها رفتند و من ديگر

خود نمي دانم كدامينم

آن من سر سخت مغرورم

يا من مغلوب ديرينم

 

 بگذرم گر از سر پيمان

مي كشد اين غم دگر بارم

مي نشينم، شايد او آيد

عاقبت روزي به ديدارم

 

 

 

نوشته شده در شنبه 20 فروردين 1390برچسب:,ساعت 11:35 توسط sanaz| |

در برابر خدا

از تنگنای محبس تاریکی

از منجلاب تیرۀ این دنیا

بانگ پر از نیاز مرا بشنو

آه، ای خدای قادر بی همتا

 یکدم ز گرد پیکر من بشکاف

بشکاف این حجاب سیاهی را

شاید درون سینۀ من بینی

این مایه گناه و تباهی هرا

دل نیست این دلی که به من دادی

در خون طپیده، آه، رهایش کن

یا خالی از هوی و هوس دارش

یا پای بند مهر و وفایش کن

تنها تو آگهی و تو می دانی

اسرار آن خطای نخستین را

تنها تو قادری که ببخشائی

بر روح من، صفای نخستین را

آه، ای خدا چگونه ترا گویم

کز جسم خویش خسته و بیزارم

هر شب بر آستان جلال تو

گوئی امید جسم دگر دارم

ازدیدگان روشن من بستان

شوق بسوی غیر دویدن را

لطفی کن ای خدا و بیاموزش

از برق چشم غیر رمیدن را

عشقی به من بده که مرا سازد

همچون فرشتگان بهشت تو

یاری بمن بده که در او بینم

یک گوشه از صفای سرشت تو

یکشب ز لوح خاطر من بزدای

تصور عشق و نقش فریبش را

خواهم به انتقام جفاکاری

در عشق تازه فتح رقیبش را

آه ای خدا که دست توانایت

بنیان نهاده عالم هستی را

بنمای روی و از دل من بستان

شوق گناه و نقش پرستی را

راضی مشو که بندۀ ناچیزی

عاصی شود بغیر تو روی آرد

راضی مشو که سیل سرکشش را

در پای جام باده فرو بارد

از تنگنای محبس تاریکی

اه ای خدای قادر بی همتا

از منجلاب تیرۀ این دنیا

بانگ پر از نیاز مرا بشنو

ا

نوشته شده در شنبه 20 فروردين 1390برچسب:,ساعت 11:24 توسط sanaz| |

 

 

 

 

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا مینگرم باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم
 بی گمان زودتر از دل برود
 مرگ باید که مرا دریابد
ورنه دردیست که مشکل برود
 تا لبی بر لب من می لغزد
می کشم آه که کاش این او بود
کاش این لب که مرا می بوسد
 لب سوزنده آن بدخو بود
می کشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش
 چه شد آن آتش سوزنده که بود
 شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم که ز دل بر دارم
بار سنگین غم عشقش را
شعر خود جلوه ای از رویش شد
با که گویم ستم عشقش را
مادر این شانه ز مویم بردار
سرمه را پک کن از چشمانم
بکن این پیرهنم را از تن
زندگی نیست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حیران نیست
به چکار ایدم این زیبایی
بشکن این اینه را ای مادر
حاصلم چیست ز خودآرایی
در ببندید و بگویید که من
جز از او همه کس بگسستم
کس اگر گفت چرا ؟ بکم نیست
فاش گویید که عاشق هستم
 قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسید که پیغام از کیست
گر از او نیست بگویید آن زن
دیر گاهیست در این منزل نیست


 

نوشته شده در چهار شنبه 17 فروردين 1390برچسب:,ساعت 11:54 توسط sanaz| |

دخترو بهار

دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت
اي دختر بهار حسد مي برم به تو

عطر و گل و ترانه و سرمستي ترا

با هر چه طالبي بخدا مي خرم ز تو

بر شاخ نوجوان درختي شكوفه اي

با ناز مي گشود دو چشمان بسته را

مي شست كاكلي به لب آب نقره فام

آن بال هاي نازك زيباي خسته را

خورشيد خنده كرد و ز امواج خنده اش

بر چهر روز روشني دلكشي دويد

موجي سبك خزيد و نسيمي به گوش او

رازي سرود و موج بنرمي از او رميد

خنديد باغبان كه سرانجام شد بهار

ديگر شكوفه كرده درختي كه كاشتم

دختر شنيد و گفت چه حاصل از اين بهار

اي بس بهارها كه بهاري نداشتم

خورشيد تشنه كام در آنسوي آسمان

گوئي ميان مجمري از خون نشسته بود

مي رفت روز و خيره در انديشه ئي غريب

دختر كنار پنجره محزون نشسته بود

نوشته شده در سه شنبه 16 فروردين 1390برچسب:,ساعت 14:53 توسط sanaz| |

مهمان
امشب آن حسرت ديرينه من
در بر دوست به سر مي آيد
در فروبند و بگو خانه تهي است
زين سپس هر كه به در مي آيد
شانه كو تا كه سر و زلفم را
در هم و وحشي و زيبا سازم
بايد از تازگي و نرمي و لطف
گونه را چون گل رويا سازم
سرمه كو تا كه چو بر ديده كشم
راز و نازي به نگاهم بخشد
بايد اين شوق كه دردل دارم
جلوه بر چشم سياهم بخشد
چه بپوشم كه چو از راه آيد
عطشش مفرط و افزون گردد
چه بگويم كه ز سحر سخنم
دل به من بازد و افسون گردد
آه اي دخترك خدمتكار
گل بزن بر سر و سينه من
تا كه حيران شود از جلوه گل
امشب آن عاشق ديرينه من
چو ز در آمد و بنشست خموش
زخمه بر جان و دل و چنگ زنم
با لب تشنه دو صد بوسه شوق
بر لب باده گلرنگ زنم
ماه اگر خواست كه از پنجره ها
بيندم در بر او مست و پريش
آنچنان جلوه كنم كو ز حسد
پرده ابر كشد بر رخ خويش
تا چو رويا شود اين صحنه عشق
كندر و عود در آتش ريزم
ز آن سپس همچو يكي كولي مست
نرم و پيچنده ز جا برخيزم
همه شب شعله صفت رقص كنم
تا ز پا افتم و مدهوش شوم
چو مرا تنگ در آغوش كشد
مست آن گرمي آغوش شوم
آه گويي ز پس پنجره ها
بانگ آهسته پا مي آيد
اي خدا اوست كه آرام و خموش
بسوي خانه ما مي آيد

 

نوشته شده در دو شنبه 15 فروردين 1390برچسب:,ساعت 10:54 توسط sanaz| |

JPEG Image

دعوت

ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و مي دانم

چرا بيهوده مي گويي دل چون اهني دارم

نمي داني نمي داني که من جز چشم افسونگر

در اين جام لبانم باده ي مرد افکني دارم.

چرا بيهوده مي کوشي که بگريزي ز اغوشم

از اين سوزنده تر هرگز نخواهي يافت اغوشي

نمي ترسي؟که بنويسند نامت را

به سنگ تيره ي گوري شب غمناک خاموشي

بيا دنيا نمي ارزد به اين پرهيز و  اين دوري

فداي لحظه اي شادي کن اين روياي هستي را

لبت را بر لبم بگذار کز اين ساغر پر مي

چنان مستت کنم تا خود بداني قدر مستي را

تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و مي دانم

که سر تا پا به سوز خواهشي  بيمار مي سوزي

دروغ است اين اگر پس ان دو چشم راز گويت را

چرا هر لحظه بر چشم من ديوانه مي دوزي؟

نوشته شده در دو شنبه 15 فروردين 1390برچسب:,ساعت 10:48 توسط sanaz| |

ديو شب

لاي لاي، اي پسر كوچك من

ديده بربند، كه شب آمده است

ديده بربند، كه اين ديو سياه

خون به كف خنده به لب آمده است

سر به دامان من خسته گذار

گوش كن بانگ قدم هايش را

كمر نارون پير شكست

تا كه بگذاشت بر آن پايش را

آه، بگذار كه بر پنجره ها

پرده ها را بكشم سرتاسر

با دو صد چشم پر از آتش و خون

مي كشد دمبدم از پنجره سر

از شرار نفسش بود كه سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش

واي، آرام كه اين زنگي مست

پشت در داده به آواي تو گوش

يادم آيد كه چو طفلي شيطان

مادر خستة خود را آزرد

ديو شب از دل تاريكي ها

بي خبر آمد و طفلك را برد

شيشة پنجره ها مي لرزيد

تا كه او نعره زنان مي آمد

بانگ سر داده كه كو آن كودك

گوش كن، پنجه به در مي سايد

نه برو، دور شو اي بد سيرت

دور شو از رخ تو بيزارم

كي تواني بربائيش از من

تا كه من در بر او بيدارم
ناگهان خاموشي خانه شكست

ديو شب بانگ برآورد كه آه

بس كن اي زن كه نترسم از تو

دامنت رنگ گناهست، گناه

ديوم اما تو ز من ديوتري

مادر و دامن ننگآلوده

آه، بردار سرش از دامن

طفلك پاك كجا آسوده

بانگ مي ميرد و در آتش درد

مي گدازد دل چون آهن من

مي كنم ناله كه كامي، كامي

واي بردار سر از دامن من

نوشته شده در چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:,ساعت 13:18 توسط sanaz| |


نيست ياري تا بگويم راز خويش


ناله پنهان كرده ام در ساز خويش

چنگ اندوهم، خدا را، زخمه اي

زخمه اي، تا بركشم آواز خويش


بر لبانم قفل خاموشي زدم

با كليدي آشنا بازش كنيد

كودك دل رنجه دست جفاست

با سر انگشت وفا نازش كنيد



پر كن اين پيمانه را اي هم نفس

پر كن اين پيمانه را از خون او

مست مستم كن چنان كز شور مي

بازگويم قصه افسون او


رنگ چشمش را چه مي پرسي ز من

رنگ چشمش كي مرا پابند كرد

آتشي كز ديدگانش سركشيد

اين دل ديوانه را دربند كرد


از لبانش كي نشان دارم به جان

جز شرار بوسه هاي دلنشين

بر تنم كي مانده از او يادگار

جز فشار بازوان آهنين


من چه مي دانم سر انگشتش چه كرد

در ميان خرمن گيسوي من

آنقدر دانم كه اين آشفتگي

زان سبب افتاده اندر موي من



آتشي شد بر دل و جانم گرفت

راهزن شد راه ايمانم گرفت

رفته بود از دست من دامان صبر

چون ز پا افتادم آسانم گرفت



گم شدم در پهنه صحراي عشق

در شبي چون چهره بختم سياه

ناگهان بي آنكه بتوانم گريخت

بر سرم باريد باران گناه



مست بودم، مست عشق و مست ناز

مردي آمد قلب سنگم را ربود

بسكه رنجم داد و لذت دادمش

ترك او كردم، چه مي دانم كه بود



مستيم از سر پريد، اي همنفس

بار ديگر پر كن اين پيمانه را

خون بده، خون دل آن خود پرست

تا بپايان آرم اين افسانه را

 

نوشته شده در چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:,ساعت 12:58 توسط sanaz| |

;,]i

کوچه

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم 

 

در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد

 

يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشاي نگاهت

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

يادم آيد : تو به من گفتي :

از اين عشق حذر كن!

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!

تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!

 

با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پيش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"

باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

 

اشكي ازشاخه فرو ريخت

مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد،

يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم

نگسستم ، نرميدم

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!

نوشته شده در چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:,ساعت 12:51 توسط sanaz| |

 

 
مرگ من روزی فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
درزمستاني غبار آلود و دور 
يا خزاني خالي از فرياد و شور  
مرگ من روزي فراخواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايهاي ز امروز ها ‚ ديروزها
ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هايم همچو مرمرهايسرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد
مي خزندآرام روي دفترم
دستهايم فارغ از افسون شعر
ياد مي آرم كه در دستان من
روزگاري شعله ميزد خون شعر
خاك ميخواند مرا هر دم به خويش
مي رسند از رهكه در خاكم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب

گل به روي گور غمناكم نهند
بعد من ناگه به يكسو مي روند
پرده هاي تيره دنياي من
چشمهاي ناشناسي ميخزند
روي كاغذها و دفترهاي من
در اتاق كوچكم پا مي نهد
بعد من با ياد منبيگانه اي
در بر آينه مي ماند به جاي
تار مويي نقش دستي شانه اي
مي رهماز خويش و ميمانم ز خويش
هر چه بر جا مانده ويران مي شود
روح من چون بادبانقايقي
در افقها دور و پنهان ميشود
مي شتابند از پي هم بي شكيب
روزها وهفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه اي
خيره ميماند به چشم راهها
ليك ديگر پيكر سرد مرا
مي فشارد خاك دامنگير خاك
بي تو دور از ضربه هايقلب تو
قلب من ميپوسد آنجا زير خاك
بعد ها نام مرا باران و باد
نرمميشويند از رخسار سنگ
گور من گمنام مي ماند به راه
فارغ از افسانه هاي نامو ننگ

 

نوشته شده در سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:,ساعت 16:55 توسط sanaz| |

امشب به رسم عاشقان يادي زياران ميكنيم/

در خلوت زيباي خود از غم شكايت ميكنيم/

اين صفحه اي كه ميبينيدمتعلق به خودتونه,هرطوري دوست داريد نظربديد!!!!!!!!!!

اينجام كه شما رو خوشحال کنم,حالا ميخواييد,بخونيد وخوشحال بشید اين وسطم نظري بديد كه ممنون ميشم درغير اينصورت آفرین به مرامتون كه اومديد وسري زديد 

ممنون وبااااااااااااي  

نوشته شده در سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:,ساعت 15:29 توسط sanaz| |


Power By: LoxBlog.Com