بن بست غریبی
ردیف آخر کلاس زندگی...
نظرات شما عزیزان:
ديو شب
لاي لاي، اي پسر كوچك من
ديده بربند، كه شب آمده است
ديده بربند، كه اين ديو سياه
خون به كف خنده به لب آمده است
سر به دامان من خسته گذار
گوش كن بانگ قدم هايش را
كمر نارون پير شكست
تا كه بگذاشت بر آن پايش را
آه، بگذار كه بر پنجره ها
پرده ها را بكشم سرتاسر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
مي كشد دمبدم از پنجره سر
از شرار نفسش بود كه سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
واي، آرام كه اين زنگي مست
پشت در داده به آواي تو گوش
يادم آيد كه چو طفلي شيطان
مادر خستة خود را آزرد
ديو شب از دل تاريكي ها
بي خبر آمد و طفلك را برد
شيشة پنجره ها مي لرزيد
تا كه او نعره زنان مي آمد
بانگ سر داده كه كو آن كودك
گوش كن، پنجه به در مي سايد
نه برو، دور شو اي بد سيرت
دور شو از رخ تو بيزارم
كي تواني بربائيش از من
تا كه من در بر او بيدارم
ناگهان خاموشي خانه شكست
ديو شب بانگ برآورد كه آه
بس كن اي زن كه نترسم از تو
دامنت رنگ گناهست، گناه
ديوم اما تو ز من ديوتري
مادر و دامن ننگآلوده
آه، بردار سرش از دامن
طفلك پاك كجا آسوده
بانگ مي ميرد و در آتش درد
مي گدازد دل چون آهن من
مي كنم ناله كه كامي، كامي
واي بردار سر از دامن من
سلام دوست گلم
وبلاگت محشره
اميدوارم هميشه پيروز و سربلند باشي
اگر قابل ميدوني به منم سربزن مطالب بدي ندارم
من يه روش واسه کسب درآمد ابداع کردم،دوست داشتي بيا بلاگم بخون پشيمون نميشي
قربان شما
Power By:
LoxBlog.Com |