بن بست غریبی

ردیف آخر کلاس زندگی...

دخترو بهار

دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت
اي دختر بهار حسد مي برم به تو

عطر و گل و ترانه و سرمستي ترا

با هر چه طالبي بخدا مي خرم ز تو

بر شاخ نوجوان درختي شكوفه اي

با ناز مي گشود دو چشمان بسته را

مي شست كاكلي به لب آب نقره فام

آن بال هاي نازك زيباي خسته را

خورشيد خنده كرد و ز امواج خنده اش

بر چهر روز روشني دلكشي دويد

موجي سبك خزيد و نسيمي به گوش او

رازي سرود و موج بنرمي از او رميد

خنديد باغبان كه سرانجام شد بهار

ديگر شكوفه كرده درختي كه كاشتم

دختر شنيد و گفت چه حاصل از اين بهار

اي بس بهارها كه بهاري نداشتم

خورشيد تشنه كام در آنسوي آسمان

گوئي ميان مجمري از خون نشسته بود

مي رفت روز و خيره در انديشه ئي غريب

دختر كنار پنجره محزون نشسته بود



نظرات شما عزیزان:

ازطرف عمو نوروز
ساعت10:21---4 ارديبهشت 1390
باباجان عید تمام شده بسه بسه

aliiiiiiiiiiii
ساعت15:26---16 فروردين 1390

انسان عاشق زيبايي نميشود بلكه انچه عاشقش ميشود در نظرش زيباست .

*****************************************
سلام... روزهاي خوبي برات آرزو ميكنم. خوشحال ميشم به منم سر بزني

يا علي.....


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 16 فروردين 1390برچسب:,ساعت 14:53 توسط sanaz| |


Power By: LoxBlog.Com